علی ماعلی ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

دلنوشته های من برای زیباترینم

خیلی عجیبه

سلام عشقم امیدوارم وقتی این متن رو میخونی حالت خوب باشه مامانی، نمیدونم این روزا چمه؟؟؟؟!!! اصلا حال و حوصله ندارم...زود عصبی میشم.. امروز هوا ابریه...رعدو برق شدیدی هم میزنه...اصلا طوفانی شده حسابییییییییییییییی!!!!!!! الان که به ساعت نگاه میکنم5:20 بد از ظهره..منم تنهام...کتری هم رو گازه...دارم برا بابایی چای آماده میکنم زیر دلم یه طورایی شده..میخوام بهش توجه نکنم ،ولی بازم میاد تو فکرم فک کنم توهم زدم بازم تو این هوای سرد، بدجوری گرممه گیج شدم به خدا ...
23 ارديبهشت 1392

دعا کن برام

سلام عزیز دلم دلم میخواد بدونم الان کجایی و چیکار میکنی.... نکنه داری دعا میکنی زودتر بیای تو دلمو منو از انتظار در بیاری؟؟؟؟؟؟؟ وای که چقد خوب میشه تا نیمه شعبان تو دلم اومده باشی الآن ماه رجبه...دعا میکنم برای ماه بعد... نیمه شعبان از خدا یه عیدی میخوام.... اینکه صحیح و سالم بیای تو دلمو..صحیح و سالم بیای تو بغلمو...یه خونواده ی صحیح و سالم و شاد و خوشبخت 3 نفره بشیم ...
22 ارديبهشت 1392

انتظار تا ماه بعد

سلام عزیز دلم غروب یکشنبت به خیر امروز قرار بود برم پیش خانم دکترم بابایی کل روز رو مرخصی گرفت و منم ناهار قیمه بادمجون درست کردم جات خالی خیلی خوشمزه شد.. .بعدشم آماده شدیم با هم رفتیم مطب...نیم ساعت منتظر شدم تا نوبتم شد و رفتم پیش خانم دکتر مهربون اونم معاینم کرد و سونوگرافی شدم...راضی بود ازم خدارو شکر قراره آزمایش ایمونولوژی بدم برای احتیاط بیشتر... بازم 2 هفته دیگه با جواب آزمایش برم پیش دکترم قراره ماه بعد برا اومدنت توی دلم لحظه شماری کنم....خیلی هیجان دارم... با دستای کوچولوت برام دعا کن که زودتر بیای تو دلم و صحیحو سالم بیای تو بغلم ...
16 ارديبهشت 1392

عجب روز زنی بود

سلام عزیزکم صبح نزدیک به ظهرت به خیر..... ........................................... یکم ناراحتم مامانی... میدونی چی شده؟.. یادته دیروز گفتم شب قراره با بابایی برم رستوران؟..... دیروز بابایی یکم بیشتر موند سر کار...یعنی مجبور شد یه جورایی.. بعدشم تو راه یه تصادف کوچولو کرد. ..خدا رو شکر خودش صحیح و سالمه، فقط یکم ماشینمون ... اونم تا پلیس بیادو مقصر رو تشخیص بده خیلی طول کشید... از بس کنار پنجره منتظر موندمو و ایستادم، کمرم خیلی درد گرفت...این شد که دیگه وقت و نایی برا بیرون رفتن نموند...بابایی هم مضطرب و خسته رسید خونه...یکم با هم بحث کردیم. . .به خاطر چیزای مسخره حسابی گریه کردم....دلم خیلی گرفت... ...
12 ارديبهشت 1392

روز مادر...احساس پدرانه

سلام عزیز دلم مامانی امروز شکمش خیلی درد میکنه...بالاخره مطمئن شدم که هنوز نیومدی تو دلم امروز روز مادره..... ......دلم از حضرت فاطمه 1 هدیه میخواد.. ..خودش میدونه... هر چی خیرو صلاحمونه بابایی به همین مناسبت زنگ زده بهم گفته که شام درست نکنم...قراره با هم شام بریم بیرون جات خالی... بیا دیگه...اگه زودتر بیای قول میدم سال دیگه تورو هم ببریم با خودمون دیگه خود دانی الان که دارم اینارو تایپ میکنم یه لیوان چای هم کنارمه...میخوام بشینم با گز و پولکی که همکار بابایی با سفارش بابا جونت برا من اورده بخورم.. بابات خیلی مهربونه..خیلییییییییییییییییییییییی من عاشقشم...خدارو هزار بار شکر میکنم که تو بختم اونو...
11 ارديبهشت 1392

مامان خوابالو

سلام عزیزم 2 روزی میشه که نمیتونم بیام چیز زیادی بنویسم همش خوابم میادو میگیرم میخوابم...اونم من که اصلا سابقه همچین چیزی نداشتم مامانی خوابتو دیده که اومدی تو دلم خودمم خواب گل و به دنیا اومدن و ماهی دیدم نمیدونم تعبیرش چیه! برم یه چیزی بخورم و دوباره بخوابم ...
9 ارديبهشت 1392

بافتنی نباتی سوغات اصفهان..تعطیلات عید 1392

این بافتنی رو از اصفهان تو کلیسای وانک از یه خیریه خریدم کار دست یه خانم سالمند مسیحیه اینقده نرمو ناز و لطیفه که نگوووووووووووووووو     رنگشم در اصل کرم نباتیه....ای فدای نبات خودم بشم که میخواد یه روزی اینو بپوشه تا دل منو باباشو ببره ...
7 ارديبهشت 1392

کفش

این کفشو بابایی برات خریده الهی فدای جفتتون بشم   ...
7 ارديبهشت 1392

کلاه

سلام عزیز دلم... امروز صبح رفتم خونه پدرجون...ناهار پیش مامانی و خاله ها بودم غروبی اومدیم سمت خونه خودمون....برات یه کلاه گرفتم...خیلی نازه عکسشو برات میزارم که خودتم ببینی....انشاالله بعداخودت اونو میپوشیو منو بابایی هم کیفشو میبریم...     ...
6 ارديبهشت 1392